Posted on ژوئن 28, 2008 by حمـیدبلا
سلام بـه همـه دوستان ی به منظور همـه
بدلیل اینکه درون چند انجمن فعالیت همزمان دارم
و این وبلاگها هم اگه خیلی فعال باشـه زود مـیشـه
مـیتونید با جستجو درون گوگل یـا یـاهو با عنوان
«hal4all«
همـیشـه بـه روزترین سایتهای من رو داشته باشید
یـا بـه آدرسهای زیر مراجعه کنید :
بزرگترین انجمن عو کلیپ ی
بزرگترین انجمن به منظور همـه
Filed under: رابطه فامیلی کارداشیان Uncategorized، رابطه فامیلی کارداشیان داستان، داستان خودم، داستان خانوادگی، داستانـهای ی، داستانـهای ی، عمومـی | Leave a comment »
Posted on آوریل 16, 2008 by حمـیدبلا
گفتم : ماشااله بـه این کمر ، مشخص شد کـه خودمـی !!!! من هم جوونتر کـه بودم تو یک شب که تا صبح (6-7ساعت) شاید 10 بار مـی کردم . رابطه فامیلی کارداشیان هنوزم اگه پاش بیفته پوز خیلی از جوونترها رو مـی .
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خودم، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | 4 Comments »
Posted on آوریل 15, 2008 by حمـیدبلا
بهش گفتم : تحریکت مـی کنـه ، گفت : خیلی زیـاد ….
دست راستم رو گردنش بـه راستش رسوندم و به آرومـی برجستگی بالای اش رو کـه از ش بیرون زده بود رو مـیمالیدم .
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خودم، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | 1 Comment »
Posted on آوریل 14, 2008 by حمـیدبلا
دیگه تقریباً مطمئن بودم کـه م هم مثل من عاشق هستش و از بدش نمـی آد .
بعد از چند روزی کـه شمال بودیم (اونـهم با سپیده و آذر کـه بعداً درون مورد اونـهم حتماً حتما بنویسم )
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خودم، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | Leave a comment »
Posted on آوریل 9, 2008 by حمـیدبلا
چند سال پیش زمانی کـه چند وقتی با مادر و پدرم سر یک موضوعی کنتاکت پیدا کرده بودیم ، تقریباً رفت و آمدم قطع شده بود و ازشون کمتر خبر داشتم .
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خودم، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | 2 Comments »
Posted on آوریل 9, 2008 by حمـیدبلا
نزدیک امتحان های آخر سال بود و من داشتم کم کم خودم رو به منظور امتحانات آماده مـی کردم ، هر چند کـه اکثراً من به منظور امتحانات مشکلات خاصی نداشتم و تو درس هام زیـاد مشکل نداشتم اما خوب بالاخره امتحان بود و اونم امتحان نـهایی.
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | 1 Comment »
Posted on آوریل 9, 2008 by حمـیدبلا
فردای آن روز کـه از خانـه کامـیار اومدم. رابطه فامیلی کارداشیان صبح کـه به مدرسه رفته بودم یک جورایی مـی خواستم بـه همـه بچه ها کـه با هم یکمـی صمـیمـی بودیم بگم کـه با کامـی داشتم.
به خواندن ادامـه دهید →
Filed under: داستان، داستان خانوادگی، داستانـهای ی | Leave a comment »
[داستان خانوادگی | داستانـهای قشنگ و زیبا رابطه فامیلی کارداشیان]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 15 Aug 2018 06:41:00 +0000